کودک دوست داشتنی من

مامان جون گفت ستایش و نیایش اومدند شهرکرد شب زنگ زدم به زن دایی سهیلا و گفتم بچه ا فردا بیدار شدند بیان خونه ما و گفتم بابای عسل میاد دنبالشون.

با گروه خلاق هماهنگ کردم که فردا برنامه مدرسه طبیعت رو بذاره آخه مدرسه طبیعت جمعه ها تعطیل هستش و اگه گروهی رزرو کنند باز میکنند. و دیگه هوا سر شده نمیشه عصر ها رفت گفتم ساعت 11 تا 13 بذارند. دست محدثه خانم ادمین گروه درد نکنه دقیقا همین کار روکرد. شما هم با بابا صحبت کردی و راضیش کردی که برید مدرسه . ساعت 10:15 زنگ زدم به خاله نسرین (خاله ستایش) اخه زن دایی رفته بود امتحان وکالت بده و هماهنگ کردیم و رفتیم دنبال بچه ها. بابا ما رو پیاده کرد و خودش رفت جوجه ناهار رو اماده کند و نان داغ بخرد. به ما خدا رو شکر کلی خوش گذشت کلی برگ بازی کردید و بچه های دیگه هم تشویق شدند ومثل شما اومدند و تو برگ ها دراز کشیدند آقای جیلان وخانم سعداوی کلی ازتون فیلم و عکس گرفت. اونجا سیب زمینی آتیشی خوردیم.

جدیدا یه چیزی کشف کردم هر چیزی نمیخوری وقتی با بچه ها و بیرون از خونه باشی میخوری. بادام و گردم مثلا. اوردم اونجا خودتون شکستید و یه چند تایی خوردید. البته نارنگی و سیب درختی هم اوردم براتون که سیب تو افتاد و نشد بخوریش. گویا ستایش بهت خورد.

نقاشی های زیبایی کشیدید. قربون ژستت بشم اون دو تا رفتند و تو ول کن نبودی خیلی زیبا پاییز رو کشیدی. اونها م زیبا کشیدند  اما تو ژست نقاش های معروف رو گرفته بودی. رفتیم خونه با شهر پارچه ایی بازی کردید  و بعد دین یه سی دی و ناهار خوردن که بابا تدارک دیده بود. خاله بازی و مدرسه باز یکردید. عصر بابا براتون شیر موز درست کرد. و بعد هم من داور شدم و کلی بازی با توپ کردید. و در اخر با بابایی فوتبال بازی کردید. اول تو و بابا توی یه تیم بودی که برنده داشتید میشدید و وقتی سیتی و نیا دعواشون شد. بابا خودش به تنهایی یه تیم شد و شما سه تا هم یه تیم و بابا رو شکست دادی. شما ها پرسپولیسی بودید و هی ذوق میکردید که ما بردیم. و تو طبق معمول به استقلال میگفتی استفراغ.  و بعد از شام خوردن که سریع بهتون شام دادم بابایی و تو بچه ها رو رسوندید و اومدید و رفتیم حمام.

گاهی میگم اگه این دوتا خونه شون پیش ما بود چقدر به هر سه تون خوش میگذشت. چه لحظات قشنگی باهم داشتید و چه خاطرات زیبایی با هم می ساختید.

ان شااله همیشه زنده باشید و لبتون خندان